
عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چـــــرا آب به گلــــدان نرسیده است؟ چـــــرا لحـــظه بــــاران نرســــیده اســـــت؟
به هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است
و هنــــوزم که هنــــــوز است غــــــم عشــــــق به پـــــایـــــان نرســـــیده اســــت
بگو حافظ دلخسته ز شــــیراز بیــــاید بنویســـــد که هنوزم که هــــنوز است
چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است،چرا کلبة احزان به گلستان نرسیده است،
دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،
زمین مُرد خـــــداوند گواه است، دلـــــــم چشــــــم به راه اســـــت که در حسرت یک پلک نگاه است،
ولی حیف نصیبم فقـــــــط آه است...
تویی آیینه، روی من بیچاره سیاه است و جا دارد از این شرم بمیرم که بمیرم
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس تو کجایی گل نرگس؟
برای مشاهده کامل مطلب به ادامه مطلب بروید
منبع : http://yasarallah-hosein.rozblog.com]]>
نظرات شما عزیزان: